دخمل مامانی و بابایی

به آرزوم رسیدم !!!

1391/4/16 16:10
نویسنده : خاله مهتاب
378 بازدید
اشتراک گذاری

خدایا شکرت ... از اینکه تونستم باغبون خوبی باشم و بالاخره دونه ای رو که تو دلم کاشتی رو به ثمر رسوندم ... خدایا ازت ممنونم که منو پیش همسرم و خانوادهامون سربلند کردی و یه دختر سالم بهم دادی ...

خاطره اومدن نی نی گلم ...

روز 27 خرداد بود که شکمم انقباضات شدیدی داشت ... حتی به زایمان فکر هم نمی کردم چون تاریخ زایمان طبیعیم 16 تیر و سزارینم 10 تیر بود.. اما با مطالعات و تحقیقاتی که راجع به زایمان داشتم متوجه شدم که دردم درد زایمانه ... بعد از ظهر متوجه شدم که منیلا جونم اصلا تکون نمی خوره ترسیدم ...رفتم بیمارستان تا صدای قلبشو بگوشم ... همه چیز نرمال بود خیالم راحت شد ... ساعت 6 غروب شد و دیدم که دردم همین جور داره بیشتر میشه بازم بیخیالی طی کردم آخه از هر کی می پرسیدم می گفتن ماه نهم یعنی ماه درد، منم فکر می کردم اینا دردای کاذب هستن ... خلاصه گفتم به دکی بزنگم و باهاش مشورت کنم ... از اونجایی که چند روز پیشش هم درد داشتم با مشورت دکی رفته بودم واسه معاینه اما دهانه رحمم اصلا باز نبود ... به دکی زنگیدم و گفتم درد دارم گفت مشکلی نداره رحمت که باز نشده هنوز اینا دردای کاذبن !!!!

خلاصه ... تا شب همینجور دردام با فاصله معین ادامه داشت ، موقع خواب شد که دیدم دردم بیشتر شده ، نه میتونستم دراز بکشم نه بشینم نه راه برم اما باز تحمل کردم حتی فکرشو هم نمی کردم که درد زایمان باشه 27 خرداد کجا؟ 10 تیر کجا ؟!!! ساعت 11 شام خودیم و رفتیم بخوابیم ، از درد شدید اصلا خوابم نمی برد تا 3 بیدار بودم می نالیدم ... ساعت 3 بزور پا شدم تا برم توالت که متوجه شدم لباس زیرم خیس شده ، نا خودآگاه ترسیدم  و گریم گرفت ... سریع اومدم و شوشو رو بیدار کردم بهش میگم فکر کنم کیسه آبم پاره شده پاشو بریم بیمارستان !!!! میگه حالا خیلی ازت آب میره یا کم میره اگه خیلی نیست صبح بریم هههههه!!!!!!!!

گفتم پاشو ببینم 9 ماه زحمت کشیدم بخاطر 1 ساعت خواب بیشتر می خوای دخترمو از دست بدم ؟!! گفت پس بدو لباس بپوش بریم ... خلاصه رفتیم بیمارستان باز هم حتی فکر زایمان رو نمی کردم ساک خودم و دخترمو آماده کرده بودم و گذاشته بودم تو تختتش تا اگه اضطراری شد مادر شوشو برام بیاره ... ساعت 3.45 صبح بود که رسیدیم بیمارستان... رفتم لیبرو از اونجا که بیمارستان خصوصی بود ماما خواب بود رفتم بیدارش کردم و گفت باید معاینه شی ... واااااااااای کابوس شبانه روز من ... بازم معاینه !!! خلاصه معاینم کرد اونقدرهام که من فکرشو می کردم درد نداشت ، اصلا درد نداشت من حساسیت به خرج می دادم ! دهانه رحمم 2 سانت باز شده بود اما من می خواستم سزارین شم ساعت 4.15 شد با دکترم تماس گرفتن و وضعیت منو واسه دکترم توضیح دادن دکی گفت بهش بگین بچش 37 هفته و 1 روزشه احتمال خیلی کمی وجود داره که نارس باشه و بخواد تو دستگاه بمونه رضایت می ده ؟!! من بدلیل مطالعاتی که کرده بودم می دونستم که 37 هفته تموم بشه بچه کامله واسه همین گفتم من که راضیم اگه راضی هم نباشم بچه خودش میاد چون درد دارم ...

ماما گفت شوهرتونم باید رضایت بده شوهرم اومد تو لیبر من از درد زیاد نتونستم واسش توضیح بدم اما اونم رضایت داد ... ساعت 4.30 زنگ زدم به دختر عمم تا بیاد اتاق عمل پیشم طفلی رو از خواب بیدار کردم خدا خیرش بده ... بیچاره زودی اومد ...

خلاصه جونم واستون بگه به خونوادهها زنگیدیم و اونام اومدن منم شروع کردم به لباس عوض کردن اما حاضر بودم بمیرم و تکون نخورم بس که درد داشتم ..هههههههه اون لحظه توی اون درد و شیون گوشی دستم بود و داشتم به دوستای نی نی سایتیم اس می زدم که من دارم میزام !!!!!!!!!

لباسمو عوض کردمو سوند هم وصل شدم که اون هم اصلا درد نداشت سوار ویلچرم کردن و راهیه اتاق عمل شدم ... خیلی واسم جالب بود چون اندازه یه سر سوزن هم استرس نداشتم ... فشارم تو اتاق عمل 11 رو 7 بود،وقتی داشتن آمادم میکردن واسه همه دعا کردم واسه اونایی که حامله ان و اونایی که /ارزو دارن مامان بشن واسه دوستای نی نی سایتیم و بقیه ...،دکترم اومد و کمی باهام شوخی کرد و آمپول بی حسی رو پشتم زدن و کم کم پاهام داغ شد بعدش هم بی حس شدم اما سرمای مایعی رو که رو شکمم می ریختنو حس می کردم... جلوی من یه پارچه سبز گذاشتن تا من عملو نبینم دکترم واسه اینکه من استرس نگیرم بهم گفت مژگان من الان دارم وسایلمو جابجا می کنم اما من فهمیده بودم که داره شکممو پاره می کنه و بهش گفتم ... نمی دونم یهو چی شد که متوجه شدم شکمم از درون داره بدجور تکون می خوره و درد می گیره یکم داد زدم و اونا بهم داروی خواب آور زدن حالا دیگه فقط صداها رو میشنیدم ....

وای خدا !!! یه صدای تازه... یه صدای آشنا که 9 ماه منتظر شنیدنش بودم ... فکم از کار افتاده بود، قدرت حرف زدن نداشتم و فقط میشنیدم ... صدای گریه ی یه فرشته که از دنیای تنگ و تاریکش اومده بود بیرون ... تموم قدرتمو جمع کردم و از دختر عمم پرسیدم بچم ..؟؟؟ سالمه ؟؟؟ دختر عمم هم خیالمو راحت کرد و گفت که سالمه ...

دختر نازم ساعت 5.45 روز یکشنبه 28 خرداد سال 1391 چشمای ناز و طوسی رنگشو بروی این دنیا باز کرد..

خدایا ازت ممنونم که دخترمو صحیح و سالم گذاشتی تو آغوشم ..

ساعت 6 از اتاق عمل آوردنم بیرون و گذاشتنم روی یه تخت دیگه ... خودمونیماااا لاغری هم این خوبیهارو داره به راحتی جابجام کردن ... تا اون لحظه هنوز منیلامو ندیده بودم دلم داشت واسش پر می کشید مادر شوشوم رفت و بچمو آورد ...

خدااااای من !! یه فندق کوچولوی 2کیلو و پونصدی ... ای جان دلم مامان فداش بشم دل هیچکدومو نشکوند شبیه هردومونه... خدایا چجور این فرشته کوچولو توی دل من بود ؟ الهی که من فداش شم یعنی چقدر خودشو جمع کرده بود اون تو ؟ !! بالاخره هر چی بود گذشت ...

این 9 ماه هم تموم شد و من و شوشو و دخترمون پا به یک زندگی جدید و رنگارنگ به همراه یه عالمه خوشی و شادی گذاشتیم ..

خدایا بخاطر تموم نعمتهایی که به ما عطا کردی ازت ممنونم ...

بخاطر همسر سالم و صالح ... فرزند سالم ...

خانواده و پدر و مادر مهربون که همشون مثه کوه پشتمونن ازت ممنونم ...

امیدوارم لیاقت این همه خوشبختی رو داشته باشم و بتونم ازش مراقبت کنم ...

به امید روزهای بهتر ...


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان عسل
16 تیر 91 16:15
مامان شدنتون مبااارک آرزو دارم تو کانون گرم خانواده، شاد و سالم بزرگ بشه
ادی
16 تیر 91 18:49
وای مژگان. اشکم اومد. خدا رو شکر . صد هزار بار شکر.
مامان الیناجونی
22 مرداد 91 10:11
مبارکتون باشه عزیزم انشاا... که در کنار هم سالهای سال با خوشی و خوشبختی زندگی کنید
رز دسته گل مامان
4 شهریور 91 8:41
سلام مامانی خوشحال میشم به وب دخملم سر بزنی و ما را با نظراتت خوشحال کنی منتظر حضور گرمتان هستم اگر دوست داشتی دخمل منو با اسم رز دسته گل مامان لینک کنید ممنون